سلام
روزی عارفی بر سر سجاده اش مشغول عبادت بود مجنون با حال دگرگون از عشق لیلی امد وافتاد روی سجاده عارف
عارف به تندی با مجنون برخورد کرد واز کارش ناراحت شد
مجنون گفت من انقدر در فکر و عاشق لیلی هستم که سجاده را ندیدم تو چطور ادعای عشق خدا را میکنی ولی مرا دیدی
تو خود حدیث مفصل خوان از این مجمل...
یا علی